شش مهر(فقط همین یک پست عمومی است)
بعد از عمل، توی بخش، هم اتاقی های مختلفی این دفعه به پستم خوردند
اولی یه خانوم مجرد بود که کورتاژ کرده بود و سن و سال حدود سی و نه چهل داشت، و اصرار داشت شب بیمارستان نمونه. میخواست حتما شب خودش رو به خونه و خونواده ش برسونه، آخه خبر نداشتن...
یک انسان با یک گناه علنی درست کنار من پشت پرده، روی تخت بغلی دراز کشیده بود، سخت بود.
پشت پرده هممممه ی ماجراشون رو برای کمک بهیاری که اومده بود برای انجام کارهاش تعریف می کرد، میگفت ده ساله باهم دیگه ایم ولی نمیذارن ازدواج کنیم!
الله اعلم، اینقدر ماجرا های راست و دروغ میشنوه آدم که بیخیال ماجراها میشه گاهی...
حتی سوپروایزر اومد بالاسرش و این خانوم با آقایی که نسبت مشخصی باهاش نداشت، برای سوپروایزر توضیح دادن که باید قبول کنه که اینا با رضایت شخصی ترخیص بشن...
برنامه داشتن اول برن یه جیگرکی بعد خانومه رو برسونه خونه شون...
همون موقع هم شب بود...
کمتر آدمی هست که معصومیت اکتسابی رو بدست آورده باشه، شاید. بهرحال من معصوم نبودم، و داشتم حول محور گور می چرخیدم، برای همین ماجرا سخت تر هم بود.
اولش شیطون وسوسه فکری می انداخت
که چرا این افراد اینطوری نمیشن
چرا من آخه...
بعد خاک مجازی به سر و دهن خودم می کردم که نگووووو، تو خودت خبرداری از نسخه ی اشفته ی دیوان عمر خودت و خدا...
شنیدین میگن الغیبت اشد من الزنا...
همین یه روایت رو اگر با پوست و گوشت و استخون فهمیده باشیم کافی می بود برای منی که داشت حالم بد میشد، بنظرم رسید بهتره جلز ولزامو برای خودم خرج کنم...
داستان موسی رو وقتی خدا ازش میخواد که بره و یه نفر پست تر یا گناه کار تر ار خودش پیدا کنه و بیاره ، ایشون هرکی رو می بینه باخودش نمیتونه کنار بیاد که این بدتر از منه، بازم باخودش میگفت من از باطنش بیخبرم، ای بسا که بهتر از من باشه، آخر وقت یه سگ رو پیدا میکنن و میگن این دیگه بشر نیست و نجسه و شاید این از من پست تر باشه، شاید... بین راه برگشت این سگ رو هم رها میکنه، میگه نه، شاید واقعا اینطور نباشه...
دست خالی به خلوت عبادتش برمیگرده و خدا بهش میگه بله، حقیقتا اگر کسی رو گرفته بودی آورده بودی کار بدی کرده بودی...
موسی پیامبر خدا، کلیم خدا اینطوری فکر می کرده درباره خودش و دیگران، منه خط غلط معنی غلط املا غلط انشا غلط، بسیار باید غلط بکنم که این تصورات رو ادامه بدم...