مادرانه های بی پایان
نیمه شب از شدت سرفه و احتقان بینی بیدار شدم. خوابمنبرد، وسایل فردای مدرسه ات رو نگذاشته بودی توی کیفت، ناهارتون حاضر نبود، سینک ظرفشویی لبریز از ظرفهای ناهار و شام و ...
بخور بابونه رو به همت پدر دادم، یه صوت پلی کردم و ظرف شستم.
جوجه تابه ای که سفارش تو بود با پلو گذاشتم و ظرفای خشک شده رو جمع کردم، کتاب هات برچسب اسم نداشتن، ماژیک هات و... نشستم سر کیف مدرسه ات و کوله بارت بسته شد ...
تا برگردم به رختخواب نماز و رو هم خونده بودم و آفتاب به تابیدن نزدیک میشد...
تو بزرگ میشی، و جز دعا راهی بلد نیستم برای اینکه بزرگ شدنی بزرگ برات بخوام، بزرگ بشی درحالی که معصومیت طفولیت جاش رو داده به معصومیتی منبعث از شور توحیدی منبعث از بالاترین سطح شعور...
از خدایی که منو به مادری تو مبعوث کرده میخوام که تو بزرگ بشی و صفای باطن طفولیتت دست بده به دست صفای باطن منبعث از خشوع و عبودیت...
چشم و گوش و عقل و نوشت به طیبات روزی بگیره و از خبیثات به مدد الطاف الهی به شکل ایمان قلبی و عقل صائب و نگاهداری فرشته ها پاک بمونه...
تو فردا جوجه تابه ای سفارش خودت رو نوش جان می کنی و احتمالا نمی تونی تصور کنی اینو مادرت با چه عشق و علاقه ای، چه وقت شب برات درست کرده ، شاید به نمکش ایراد بگیری، نمیدونم...
ممکنه دلم برای تیلیت بادمجون مادرم لک زده، فکرش رو بکن ، یه مادری که بارداره، شیرمیده، خسته است، مهمون داشته، حتی یه روز بعد مدرسه نذاشت گشنه بمونیم، همیشه و در همه حال خلیفه اللهی کرد و روزی ما رو پخت و به ما عرضه کرد... خدایا اجر مادرم رو بده، در عافیت جان و دین و دنیا و آخرت ، در سلامتی و دل خوش و خاطر اسوده، در به ثمر نشستن زحماتش...
- ۰۲/۰۷/۰۸
وای به به
از خوندن این نوشته هاتون سرشار میشم
بنویسید تا بخونم و یاد بگیرم برای دخترم چی بخوام
ممنون خواهر بابت انتشارشون